چند تا از عکسای خوشگلت از ۲تا ۲/۵سالگیت
ادامه مطلب قبل
داروی خواب آور قوی😢خدااایااا براش ضرر نداشته باشه اصلا داروی قوی چیه؟ چه مزه ایه... همون آقا اومد بیرون و به خانم منشی یه چیزی گفت و اونم توی یه سرنگ یه ماده ای کشید(سرنگ بدون سوزن)گفت خانم اینو بدید پسرتون بخوره هر وقت خوابید بیاریدش ،در ضمن ما تا ساعت ۸ هستیم... ساعت دقیق اون لحظه ای که دارو رو داد یادم نیست ولی میدونم که بعد ازساعت ۷بود و استرس گرفتم که آیا تو این یه ساعت میخوابی یا نه. الهی فدااات بشم که مجبور شدم داروی تلخ و بریزم تو دهنت و بعدش هی آب و آب میوه میدادم بهت اما مزه تلخ اون مگه از دهنت میرفت😣 حدود بیست دقیقه طول کشید تا تو خوابیدی و منم با دلی خون فکرای بد و ترس با بابا&nb...
نویسنده :
مامان افسانه
16:31
اولین باری که نگرانی تو وجودم ریشه کرد
متاسفم که بعد از این همه وقت که برگشتم نمیتونم برات چیزایی قشنگ و رنگی عین وجود پر از عشق خودت برات بنویسم..اما اطمینان دارم یه روزی به همین زودیا میام و برات میگم که بالاخره رسید روزی که بیشتر از سه ساله هر ساعت و هر لحظه منتظر اتفاق افتادنش بودیم... اون روز میرسه به همین زودیاااا خوب بزار برات شروع کنم... بعد از دو سالگیت حتی قبلتر از اون منتظر شیرین زبونیات بودیم..منتظر بودیم با اون لبای کوچیک و خوشگلت کلمه مامان و بابا و بگی و ما رو ببره تو خود آسمانااا تا ۲سالگی خیلی جدی نگرفتیم این مسأله رو..اطرافیانم هم همش میگفتن زوده بابااا بچه با بچه فرق داره و حرف نزدن برسام جای نگرانی نداره و به همین زودیا برات بلبل زبونی ...
بازگشت بعد از سه سال ...
عزیزترینم... امروز بعد از ماهها و سالها باز اومدم که برات بنویسم... خیلی علتها داشتم برای اینکه کلا یادم بره بیام اینجا و برات بنویسم و بنویسم... علتهایی که خیلی خوب نبودن،خیلی که کمه اصلا خوب نبودند😕 فقط خدا میدونه این مدت چه ها که به من نگذشته ... اما امروز اومدم تا برات کمی از سه سالی گذشت بنویسم سه سالی که شاید بعضی روزاش اندازه یه عمر گذشت برام .تو بعضی روزاش صدای پیر شدن قلب و روح وجسمم و میشنیدم و اما نباید امیدم رو از دست میدادم...تو بزرگترین دارایی منی و خدا رو هر لحظه شاکرم واسه بودنت،واسه داشتنت،واسه حضورت تو تموم نشدنی ترین حس ناب دنیایی... ...
نویسنده :
مامان افسانه
14:45